آرشیو فروردین ماه 1399

چمانه و رمز و راز شهدا

به یاد عزیزان شهید : صادقی فر ، قزلسفلو ، خسروی ، عربگلو

۱۶۳ بازديد

    

به یاد عزیزان

(۱)شهیدرحیم صادقی فر
 (۲)شهیدحاج بابا قزلسفلو 

(۳)شهیدرضا خسروی 
(۴)شهیدابوالقاسم عربگلو
 

 

خاطرات جبهه و جنگ

 [خاطرات از محمد مهدی]

این مجموعه مختصر، گوشه‌ای از خاطرات یک رزمنده نوجوان است که در سال 1366 با حضورش در جبهه جنگ و در رویارویی با دشمنان وطن از کشور خود دفاع نموده‌است و چون رضایت نداشت نامی از او به میان آید، لذا نام وی در این مجموعه به اسم « او » درج شده‌است. امید آنکه همگی بتوانیم با صدای و صلای رسا، فریاد بزنیم که «‌هان‌ای شهیدان در جوار حق تعالی آسوده باشید که ملت پیروزی شما را از دست نخواهید داد» چرا که « یاد شهیدان باید همواره در فضای جامعه زنده باشد» زنده بودن یاد آنان بدان خواهد بود که افکار و اندیشه‌ها و عملکرد آن‌ها سرلوحه زندگی ما قرار گیرد و خود را آن طور بسازیم که آن‌ها بودند.

 و‌ تو بشنو از آن رزمندهای که برای شرکت در جنگ شبی ماجرایی عجیب برایش رخ داد:

 او چند روز قبل از این که به جبهه جنگ اعزام شود، جهت دیدار برخی از بستگان خود به روستا ‌رفت، ولی به ‌هنگام برگشت با جاده مسدود روبرو شد. او هر طور بود می‌خواست صبح فردا در وقت معین حاضر شود. نیمه قرص آفتاب پنهان شده ‌بود که با عجله و شتاب، خود را به انتهای خرابی‌های جاده [به طول 2 کیلومتر] که بر اثر سیل چند روز قبل ایجاد شده بود رسانید. آفتاب کاملاً غروب کرده و سکوتی محض همه جا را فرا گرفته بود. دو طرف جاده را جنگلی انبوه احاطه داشت و باد آرامی در حال وزش بود و خش خش برگ درختان گوش‌ها را می‌نوازید. در فکر بود چه کند تقریباً با این جنگل مختصر آشنایی داشت و از حیوانات درنده آن چیزهایی شنیده بود.

حدود ده دقیقه به فکر چاره بود تا آنکه با خود گفت، اگر می‌خواهی به جنگ بروی به سوی خانه حرکت کن. او به سوی شهر شروع به دویدن نمود و این در حالی بود تابلو بیست کیلومتر به شهر را نشان می‌داد. در وسط آن جنگل دوان دوان به سوی شهر حرکت کرد و تاریکی شب باعث بود جلوی خود را تا اندک فاصله‌ای نبیند و جاده همانند مار سفیدی مشخص بود. بعد از طی مسافتی به یک روستا رسید. این روستا پائین جاده قرار داشت با خود اندیشید چه خوب است که شب را در این روستا بماند، ناگهان چهار سگ به وی حمله ور شدند، فوراً دو سنگ برداشت تا هر سگی به طرفش حمله نمود با سنگ حمله‌اش را دفع نماید. ولی سگ‌ها خود برگشتند.

کمی دیگر راه رفت تا آنکه کامیونی از پشت سر رسید. دست بالا برد کامیون از او گذشت و توقف کوچکی نمود، برای یک لحظه خوشحال شد و به طرف کامیون حرکت کرد، ولی راننده کامیون در آن سیاهی شب از ترس آنکه این موجود انسان نباشد با سرعت حرکت کرد و از او دور شد.

به راه خود ادامه داد تا آنکه در پیچ راه سه چیز عجیبی را دید. ابتدا فکر کرد شاید آنها سه گاو باشند که در حال چرا هستند، ولی نمی‌توانستند گاو باشند، چرا که در آن موقع شب بودن گاو در آنجا بی‌معنی بود. باز کمی دقت کرد ولی خطای چشم او در آن تاریکی مطلق باعث می‌شد که فکر کند که آن موجودی زنده است. وجودش را ترس فرا گرفت. نمی‌دانست چه کار کند، زیرا نمی‌توانست برگردد و از ترس آن موجود یا موجودات نمی‌توانست برود و نیز نمی‌توانست در آن مکان هم بماند. کمی صبر نمود. چشم‌هایش را به آنها دوخت، انگار داشتند تکان می‌خوردند. به ناچار از سمت دیگر جاده جلو رفت که متوجه‌اش نشوند. او وقتی به آن نقطه رسید از دیدن یک بولدوزر با چرخهای زنجیری که در آنجا پارک شده بود، خنده‌اش گرفت.

مجدداً به حرکت خود ادامه داد، بدون اینکه درنده‌ای یا حتی حیوان کوچکی را ببیند به انتهای جنگل رسید. این موضوع یعنی مواجه نشدن با یک حیوان درنده عجیب بود، زیرا درندگان حتی کیلومترها از حاشیه جنگل رویت می‌شدند.

خستگی بیش از حد براو مستولی شد، چند دقیقه‌ای نشست که شاید خستگی‌اش برطرف شود. دراز کشید که داشت خوابش می‌برد، ولی با وجود خستگی مفرط به پا خاست و به حرکت خود ادامه داد. او پس از اینکه دوازده کیلومتر مسافت را پیمود که گاهی می‌دوید و گاهی آهسته قدم بر می‌داشت، به یک جاده فرعی که انتهایش به یک روستایی ختم می‌شد، رسید. این در حالی بود که گوسفندان زیادی همراه با دو نفر انسان به آن جاده فرعی روانه بودند. دو سگ گله به وی حمله کردند و آن دو نفر که یکی صاحب گوسفندان و دیگری چوپان گله بود، بی‌درنگ به سویش آمدند و سگ‌ها را از او دور نمودند. از شدت خستگی دیگر تحمل نداشت که روی پاهایش بایستد، لذا با دستش به دوش یکی از این دو نفر تکیه داد. آن دو  وقتی حال او را مشاهده نمودند جریان را جویا شدند، ولی از آنجائی که بسیار خسته بود و نفس نفس می‌زد از فرط خستگی قادر به سخن نبود. همراه با آنان به طرف منزلشان حرکت کرد. وقتی اولین خانه‌های روستا را دید شادمان شد، وارد ده شدند اما هرچه‌ می‌رفتند به خانه نمی‌رسیدند تا آنکه از شدت خستگی اعضای بدنش به درد آمد. کمر درد شدید موجب شد به دیوار خانه‌ای تکیه دهد و گریه کند. برحسب اتفاق آن منزل، منزل صاحب گوسفندان بود. با راهنمایی صاحبخانه وارد حیاط شد کنار حوض قدیمی رفته و خواست که دست و صورتش را بشوید، اما صاحب خانه ممانعت کرد و گفت سرما می‌خوری.

وارد اتاق شد، آن قدر خسته بود که خوابش می‌آمد. چای و نان آوردند اما چیزی نمی‌توانست بخورد. صاحبخانه خواست که او شب را در آنجا بماند و فردا برود. ولی او عذر آورد و گفت هر طور شده باید به خانه برود. صاحبخانه عذرش را نپذیرفت. وقتی پذیرفت که از زبان او شنید که فردا به جبهه جنگ می‌خواهد برود.

او از صاحب خانه تقاضا نمود به هر نحوی شده وسیله‌ای فراهم کند تا به خانه برود. نیم ساعتی گذشت صاحبخانه که برای یافتن وسیله به داخل روستا رفته بود، برگشت و خبر آورد، همسایه‌مان از شهر تاکسی تلفنی دربست کرده و موقع برگشتن خالی است. او از شنیدن این خبر بسیار خوشحال گردید و از آنان خداحافظی نمود و سوار بر تاکسی شد. هنوز آثار خستگی برطرف نشده بود. راننده پرسید: خیلی خسته هستی؟ در پاسخ فقط این جمله را گفت: دوازده کیلومتر راه را شبانه دویده‌ام تا به این روستا رسیده‌ام و توضیح دیگری نداد.

 ماجرای او پس از شب پر ماجرا

او صبح روز بعد سر موقع حضور یافت تا به جبهه جنگ اعزام شود، ولی کارت اعزام به جبهه برایش صادر نشده بود و از او عذر خواستند و گفتند در تاریخ بعدی که اعلام خواهد شد، شما به جبهه خواهید رفت. ناراحتی تمام وجودش را فرا گرفت ولی دیگر چاره‌ای جز این نبود. او اگر می‌دانست به چنین سرنوشتی دچار خواهد شد، هرگز مجبور نبود شب گذشته را در میان جنگل مخوف بدود. گرچه یک استراحت جسمی برایش لازم بود، زیرا او چنان خسته بود که گاهی می‌خواست یک پایش را روی پای دیگر بگذارد، با کمک دو دستش و با مشقت بسیار موفق به این کار می‌شد.

او با تمام دوستانی که به جبهه جنگ اعزام می‌شدند، خداحافظی نمود و با آنان تا آخرین لحظه بود که ناگهان او‌‌ را صدایش کردند که کارت اعزام به جبهه‌اش آماده شده و می‌تواند به جبهه جنگ اعزام شود.

او به جبهه جنگ رفت و سختی‌ها و مشقت‌های جنگ را از نزدیک تجربه کرد. در یک روز غروب [27خرداد 1366 منطقه عملیاتی شهر ماووت، سلیمانیه عراق] در حین جارو کردن چادر، در حالی که هوا رو به تاریکی می‌رفت و باد ملایمی می‌وزید، از پشت سرش صدای سلامی شنید. برگشت دوستش محمد را دید، سلامش را پاسخ گفت و از خوشحالی جارو را پرت نمود. این در حالی بود که آنها صبح به وقت جا به جایی همدیگر را دیده بودند. یعنی او پس از شانزده روز از خط مقدم برگشت و محمد به جای او در خط مقدم استقرار یافت.

اما محمد آن محمد مسرور که صبح همان روز دیده بود، نبود. بی درنگ پرسید: چه شد که آمدی؟ محمد گفت: برویم آن کنار برایت بگویم. با محمد بیرون چادر رفتند، محمد در حالی که بسیار ناراحت و غمگین بود، لب به سخن گشود و گفت، در سنگر امداد بودیم که با بی‌سیم اطلاع دادند در موقعیت ابراهیم دو مجروح سخت است، فوراً برای امداد این مجروحان نیرو بفرستید. محمد درحالی بغض گلویش را فشرده بود، اضافه نمود، با یک راننده آمبولانس سریعاً حرکت کردیم تا به موقعیت ابراهیم رسیدیم. جوانی گفت "این‌ها هر دو شهید شدند". جوان پس از اینکه دانست من اهل کجایم گفت، یکی از شهید شدگان همشهری شماست.

در این لحظه او از محمد پرسید: چه کسی شهید شده آیا من می‌شناسم؟ محمد گفت: صبر کن برایت می‌گویم. او حساس شده بود و در این فکر بود چه کسی شهید شده است که محمد گفت، داخل سنگر شدم، دیدم دو نفر شهید شده‌اند که یکی "رحیم" بود.

با تعجب گفت: " رحیم، رحیم صادقی فر "

محمد گفت: " بله " صادقی فر بود"

مجدد گفت:  " صادقی فر بود."

محمد گفت: " بله صادقی فر بود."

او در حالی که بغض گلویش را به شدت فشرده بود گفت: " الله الله الله، رحیم شهید شد."

محمد دوباره گفت " بله رحیم شهید شد."

 

شهید رحیم صادقی فر

او رحیم را در همان جبهه شناخت. آشنایی‌اش با رحیم زیاد طولانی نبود. او رحیم را می‌دید چگونه نماز به جا می‌آورد. رحیم پس از نماز دعا و مناجاتش طولانی بود. گرچه صبر می‌کرد تا راز و نیازهای رحیم تمام شود، ولی دیگر صبرش طاق می‌شد. گرچه این روزهای با هم بودن بیش از ده روز طول نکشید، ولی او هرگز موفق نشد که صبر کند و ببیند رحیم چه وقت مناجاتش به اتمام می‌رسد. او فقط دانسته بود که رحیم برادر کوچکی دارد و به وی بسیار علاقمند است. پس از آن ده روز، سی‌وچهار روز بعد خبر شهادت رحیم را شنید و این چنین بود که دوران کوتاه یک دوستی به پایان رسید.

 در راه عقیده  جان  خود باخــت شهید          رفت و به هر آنچه بود مقصود رسید

چون مرغ قفس که شوق آزادی داشت         پرواز نمود و زین ســـرا پرده رهیـــد

  یکی از شهیدان همشهری شماست



شهید حاج بابا قزلسفلو

او شهید حاج بابا را تنها در جبهه دید چه در آن روزهای گرم بهاری در منطقه گرمسیر و چه در همان فصل در منطقه سردسیر. گرچه حاج بابا را در آن ایام یک هفته بیشتر ندید، زیرا پس از آن شهید حاج بابا به ماموریت جنگی در منطقه سردسیر رفت، اما  همو بود که در اولین روزهای ورود او و دوستانش هر روز عصر می‌آمد و خبری از آن افراد تازه ورود کرده می‌ستاند و با سخنان جالب و شیرینش آنان را سرگرم کرده و مجذوب خود می‌نمود.
او وقتی به منطقه سردسیر رفت، حاج بابا را نیز در آنجا دیدار نمود و ساعت‌ها با هم همکلام شدند، اما پس از چهار روز دیگر این حاج بابا بود که [در عملیات نصر4] به سایر شهدا پیوست و این چنین بود برای بار دیگر دوران کوتاه یک دوستی به پایان رسید.

 

شهید رضا خسروی
رضا فعال و پرتلاش و دانش آموز دوره دبیرستان بود و [در منطقه عملیاتی شهر ماووت و در عملیات نصر 4] در یک رویارویی شدید با دشمن [توسط نیروهای بعثی عراق] به شهادت رسید. رضا در ایام آموزش رزمی هم‌دوره‌اش بود، او فقط یکبار در منطقه جنگی آن شهید را در حال ساختن سنگر انفرادی، دیده بود، زیرا رضا نیروی گردان دیگری بود و همین باعث بود که همدیگر را کمتر دیدار نمایند

 

 شهید ابوالقاسم عرب‌گلو

ابوالقاسم تنها پس از ده روز توقف در منطقه جنگی [چند روز پس از عملیات کربلای 10 در منطقه عملیاتی شهر ماووت] به شهادت رسید. او خواهر و خواهرزاده ابوالقاسم را به هنگام بدرقه رزمندگان توسط مردم، دیده بود که برای بدرقه و خداحافظی با ابوالقاسم آمده بودند. ابوالقاسم خواهرزاده کوچکش را در بغل گرفته بود و گاهی دستان کوچک او را در دستان خود گرفته و در کنار هم قدم می‌زدند که لحظه‌ای دیدنی را بوجود آورده بودند. در آن روز چه کسی فکر می‌کرد که ابوالقاسم بعد از دو هفته به شهادت میرسد. او با ابوالقاسم در روزهای آموزش رزمی هم‌دوره بود. آن دو در دوران آموزش با هم در کنار هم بوده و در آن روزها نیز یک بار با هم به شهر خودشان هم سفر شده بودند.

 

 خاطره‌ای دیگر از او

از دیگر خاطرات او این است: وقتی مجروحی را درون آمبولانس دید که درخواستی مبنی بر این دارد، سرش خیلی ناراحت است و چیزی زیر سرش بگذارند، سوار بر آن آمبولانس شد تا چیزی زیر سر آن مجروح قرار دهد، ولی در آمبولانس چیزی نیافت. او بی درنگ لباس رزمی خود را از تنش بیرون آورد و زیر سر وی قرار داد؛ آن مجروح لبخندی زد و او نیز لبخندی؛ آمبولانس حرکت کرد و او آن مجروح را تا بیمارستان صحرایی همراهی کرد.

 

او در خط مقدم

او وقتی اولین دقایق را در خط مقدم تجربه می‌نمود، ناگهان گلوله‌ای از جنس خمپاره همراه با صدایی مخصوص به نزدیکی‌اش اصابت کرد.

در جاده در حال حرکت بود که بی درنگ خیز گرفت و این سنگ‌ها و کلوخ‌ها بودند که اطرافش می‌ریختند و برخی از آن‌ها به جسم‌اش برخورد می‌کردند و پس از اندکی بوی باروت همراه با دود غلیظ به مشام‌ا‌ش رسید. او به سنگر نگهبانی رفت و به هنگام نگهبانی گلوله‌های آتش سنگین دشمن، بسیار اطراف سنگر می‌افتادند و انفجار آن‌ها گاهی به آن حد بود که سنگر می‌لرزید.

 

 بمباران هوایی دشمن

به هنگام حملات نیروها به دشمن دید که هواپیماهای دشمن چگونه منطقه جنگی را بمباران می‌کنند. او بارها هواپیماهای دشمن را که به بمباران مشغول بودند، مشاهده نمود.گرچه بارها این صحنه را نیز دیده بود که برخی از آن پرندگان دشمن، توسط همرزمان و دوستان خودش متواری یا ساقط می‌شدند.او خود یکبار به هنگامی که با تعدادی از دوستانش سر چشمه آب بود، هشت هواپیمای دشمن را مشاهده کرد که چه تند و تیز آمده و به بمباران مشغول شدند به طوری که او و دوستانش کوچکترین حرکتی نتوانستند بکنند. آن‌ها تا رفتند پناه بگیرند، بمبی به روی سر آن‌ها افکنده شد که وقتی با زمین برخورد نمود، همراه با صدای مهیب و بسیار وحشتناک و لرزش زمین بود و نیز ترکش‌های آن بمب به اطراف او و دوستانش که خیز گرفته بودند برخورد کرد، ولی هیچ کدام از آنان حتی مجروح نشدند و آنان بلافاصله در سنگر‌ها جا به جا شدند.

او حتی هنگامی که پس از ساعت‌ها رو در رویی با دشمن [در عملیات نصر4] خواست به خط دوم جنگ برگردد با آمبولانسی که [ کمتر از نیم ساعت قبل] بر اثر بمباران هوایی دشمن، سوراخ‌های متعدد برداشته ‌بود، برگشت. این نیز در حالی بود

که هواپیماهای دشمن روی سر آنان قرار داشتند و به بمباران برخی از مناطق جنگی مشغول بودند.

او و محمد [پس از اتمام عملیات نصر4] زمانی که خواستند از منطقه عملیاتی به پشت خط برگردند، همین که سوار بر ماشین شدند، این باز هواپیماهای دشمن بود که برای بمباران آمده بودند. آن دو و همراهانشان هر چه سریع‌تر پیاده شده و به سنگرها پناه بردند، ولی آن پرندگان بدون بمباران از آن مکان دور شدند. آن دو گرچه سریعا برگشته و از آن منطقه دور شدند، ولی پس از ساعتی این هواپیماهای دشمن بود که آن منطقه را بمباران شیمیایی نمودند؛ زیرا گروهی که پس از آن‌ها برگشته بودند این خبر را برای آنان آوردند و نیز با چشمان خود دیدند بدن و لباس آنان آلوده به مواد شیمیایی است و آنان در آنجا خود را شستشو می‌دادند.

 

راز گم شدن او در خواب

آن روز گردان را بسوی عملیات اعزام کردند. افراد گردان پیاده عازم بودند. او وقتی کمی از پادگان دور شد، متوجه شد که کفش پوشیده است به سوی پادگان برگشت تاپوتین‌هایش را بپوشد. در کوتاه‌ترین زمان موفق به این کار شد. او از کوههای سنگلاخی و از لابه‌لای آن درختان پراکنده به طرف گردان برگشت تا آن‌که به شهرکی رسید. از دور مشاهده کرد که عده‌ای از مردم در زیر سایه درخت تنومندی جمع‌اند و کسی برای آنها چایی می‌آورد. او به آنها پیوست و برخلاف تصورش او را مورد احترام و تکریم قرار دادند. او با آنان مشغول گفتگو شد. او کم‌کم با بیشتر مردم آشنا شد و در این میان نیز با دختری آشنا گشت. هفت روز از اقامتش در آنجا گذشت. تا آن‌که آن دختر که هرگز نپرسید اسمش چیست، همراه با برادرش نزد او آمد و گفت، اگر کاری هست برایت انجام دهم. او به آن دو اعتماد کرد و خود را معرفی نمود. آن دو گفتند: نگران نباش ما تو را به گردان می‌رسانیم.

روز بعد، در سایه روشن صبح به همراه آن خواهر و برادر به راه افتاد. آن دو برای او داستانهایی را تعریف می‌کردند، تا آن‌که خورشید به طرف مغرب رسید. نگران و مضطرب شد و پرسید چه وقت خواهیم رسید، ولی آن خواهر و برادر پاسخی ندادند. بسیار مضطرب شد. مجددا پرسید ولی باز پاسخی نشنید. دقایقی دیگر مانده بود، آفتاب خودش را پنهان کند از آن چه مشاهده کرد بسی درشگفت شد. آن خواهر و برادر او را دوباره به شهرک آورده بودند. او به آن دو گفت، اینکه همان شهرک است. آن دو گفتند: اگر این مردم بدانند تو کیستی تو را خواهند کشت. دیگر مجال و فرصت نداشت و با سرعت عجیبی از آن جا گریخت. او پس از ساعت‌ها سرگردانی این بار به دهکده‌ای رسید. در ابتدای ورود به دهکده ماشینی را همراه با چند سرنشین دید‌ که با سرعت به سمت او می‌آید. آنان او را دوست خود پنداشته و او را سوار بر ماشین کردند که بعد معلوم شد آنان دزدان یا شیادانی هستند که از مردم آن ده کلاهبرداری نموده اند. آنان خوشحال بودند و می‌خندیدند و او برای اینکه آنها مشکوک نشوند همراه با آنان می‌خندید.

روز بعد ساعتی پس از ظهر به شرق کشور رسیدند و هزار کیلومتر از آن دهکده دور شدند. آنان خواستند جایی توقف کرده و نهار میل کنند. در مسیر راه خود به دهکده‌ای رسیدند و همگی از ماشین پیاده شدند. همه مات و مبهوت ماندند، چون آن دهکده همان دهی بود که آن شیادان مردم‌اش را فریب داده بودند. مردم وقتی آنها را دیدند هر کدام با وسیله‌ای به سوی آنان حمله کردند. این جا بود که او از خواب بیدار شد که دید در خط مقدم جبهه است.

 

سرانجام او[محمد مهدی] و محمد سلیمانی  در جنگ

او [محمد مهدی] و محمد سلیمانی پس از رو در رویی با دشمن [ بعد از عملیات نصر 4 و چند ماه حضور در جبهه] خواستند به خانه برگردند، این در حالی بود که تمامی هم دوره‌های آن دو مدتها قبل از آن روز تسویه حساب کرده و به خانه‌های خود برگشته بودند. آن دو وقتی نزد فرمانده گردان رفتند، فرمانده دفتری به آنان داد و گفت: نام و آدرس رزمندگانی که تلاششان خوب بوده در این دفتر ثبت است و در مواقع احتیاج به آنها اطلاع می‌دهیم تا دیگر بار در جنگ حضور یابند. آن دو آدرس و مشخصات خود را در دفتر ویژه ثبت نمودند و پس از خداحافظی و تسویه حساب به شهر خودشان بازگشتند.

 

چه می‌بینم خدایا بر در عشق

که جان بازند یاران بر سر عشق

مگر از چشم آنان پرده افتـاد

و یـا  افتـاد از سر معجـرعشق

 

گفت و گو با فاطمه عباسی مادر چهار شهید دفاع مقدس

۱۳۷ بازديد


گفت و
گو با فاطمه عباسی

 

مادرچهارشهید دفاع مقدس شهیدان جواد نیا

 

مادر چهار شهید جنگ را پیش از مصاحبه، آدمی‌با مواضع تند می‌پنداشتم، اما ساعتی نشستن کنار او و مرور خاطرات دور و نزدیکش آن تصویر را از بین برد و به جایش تصویر مادری را نشاند که سمبل مقاومت است.

اشاره :

کمر خم و عصای دست و پاهای پرانتزی دردناک، در بدو دیدار، اولین تصویر از فاطمه عباسی است. به سختی راه می‌رود ، به‌ زحمت می‌نشیند و با درد جابه جا می‌شود، ولی برای هم کلامی، خوش مشرب است و با حوصله.

مادر چهار شهید جنگ را پیش از مصاحبه ، آدمی‌با مواضع تند می‌پنداشتم، اما ساعتی نشستن کنار او و مرور خاطرات دور و نزدیک اش آن تصویر را از بین برد و به جایش تصویر مادری را نشاند که سمبل مقاومت است. او روز مصاحبه از چهار پسرش گفت، از این که جنازه‌های هر چهار فرزند را دیده، اما مقابل چشم مردم برایشان اشک نریخته تا حافظ وصیت آنها باشد.

برخی حرف‌های او برایم عجیب بود، با برخی از مفاهیم ذهنی او مانوس نبودم ؛

اما در مجموع فاطمه عباسی زنی است نماینده یک نسل در حال فراموشی که باید از نو مرور شوند ؛

آدم‌هایی که راوی بخشی از تاریخ این کشورند و شنیدن حرف‌هایشان می‌تواند برداشتی را که این روزها برخی از مردم از خانواده‌های شهدا دارند، اصلاح کند.

 

متن گفت و گو :

 

عکس پسرهایتان را همیشه روی دیوار نگه می‌دارید؟بله، از همان زمان که شهید شدند این عکس‌ها روی دیوار است.

کدام پسر زودتر شهید شد؟احمد، سال 59.

پس همان اوایل جنگ بود؟نه، هنوز جنگ شروع نشده بود.

پس چطور شهید شد؟احمد آن زمان در کردستان بود، به دست کومله‌ها شهید شد.

سرباز بود؟

نه، پاسدار بود و مدت‌ها قبل از شهادت به آن مناطق رفت و آمد داشت.

دقیقا دنبال چه بود؟

زمان شاه، احمد فعالیت زیرزمینی انجام می‌داد و شعار نویسی می‌کرد، شب‌ها هم روی پشت بام الله‌اکبر می‌گفت.

شما مخالف این کارها نبودید؟

مخالف نه، اما می‌گفتم بیا پایین دستگیرت می‌کنند، ولی خودش نمی‌ترسید.

یعنی شما می‌ترسیدید؟

بله می‌ترسیدم، چون بی خبر بودم و نمی‌دانستم دنیا چه خبر است، اما بچه‌ها در اجتماع بودند و می‌دانستند.

 

خواسته پسرهای شما چه بود؟

می‌خواستند شاه را رد کنند. شاه را نمی‌خواستند چون ظلم می‌کرد و جوان‌ها را شکنجه می‌داد و می‌کشت. من بارها دیده بودم که جوان‌ها را می‌گرفتند و چشم بسته می‌بردند، اما نمی‌دانستم قضیه چیست تا این که ساواک منحل شد.

پسرهای شما هم دستگیر شده بودند؟

یک‌بار پسر بزرگم را دستگیر کردند، اما چون مدرکی نداشتند آزاد شد.

شکنجه هم شده بود؟نه، فقط یک روز بازداشت شده بود.

شما اولین فرزندتان را سال 59 از دست دادید، وقتی خبر شهادت او را شنیدید چه کار کردید؟

هیچ کار، آنها خودشان ما را آماده کرده بودند و می‌دانستیم شهید می‌شوند. جنازه احمد 38 روز بعد از شهادت در پادگان ماند چون احمد و همرزم‌هایش که جزو گروه چمران بودند پادگان بانه را آزاد کرده بودند. صورت احمد با خمپاره کومله‌ها متلاشی شده بود، وقتی جنازه او را آوردند بوی عطر می‌داد.

 

شما جنازه را دیدید؟بله.

بوی عطر را هم خودتان استشمام کردید؟

بله، خیلی زیاد. همین شد که خدا هم به ما صبر داد.

گریه هم کردید؟

پسرها وصیت کرده بودند برای ما گریه نکن.

وصیت جای خود، اما به هر حال وقتی عزیزی از دست می‌رود گریه اجتناب‌ناپذیر است؟

ما هیچ‌ وقت در انظار مردم گریه نمی‌کردیم، الان هم همین طور.

خب پس در خفا گریه می‌کنید؟

بله، مگر می‌شود گریه نکرد. البته من الان هم اول برای امام حسین و خانواده‌اش گریه می‌کنم.

 

و بعد برای بچه‌ها؟

البته بچه‌های من نیاز به گریه ندارند، خوش به حالشان که رفتند و به این مقام رسیدند و ما مانده‌ایم گنهکار.

دومین پسرتان کی شهید شد؟

دومین پسر علی بود. علی دیپلم اش را که گرفت وارد سپاه شد و مرتب محل خدمت اش عوض می‌شد تا این‌که یک بار ترکش به سینه‌ اش خورد و زخمی‌شد و به خانه آمد؛ اما بعد از شش ماه دوباره به جبهه برگشت و در عملیات بیت‌المقدس یک شهید شد. یونس، پسر دیگرم هم درست در همان روز شهید شد، البته یونس صبح و علی سر شب. جنازه علی را که آوردند، سه روز بعد جنازه یونس را آوردند.

جنازه کدام یک از این دو پسر زخمی‌تر بود؟

هر دو زخمی‌بودند، اما یونس بیش تر زخمی‌ بود و دست اش هم قطع شده بود.

 

وقتی خبر شهادت همزمان دو پسرتان را شنیدید چه حسی داشتید؟

هیچ. ما در مراسم ختم علی بودیم که پسر دایی‌ام وارد شد و گفت خدا به این مادر صبر بدهد. البته من قبل از آن خواب دیده بودم و دیدم در بهشت‌زهرا قدم می‌زنم، در قطعه 26 که سه خانم قدبلند آنجا هستند و سراغ من آمدند و گفتند راه را باز کنید مادر سه شهید دارد می‌آید. من از خواب پریدم و گفتم خدایا به تو پناه می‌برم. فردای آن روز خبر شهادت علی را برایمان آوردند که بعد هم تشییع جنازه کردند و او را در قطعه 26 دفن کردند. ختم علی بود که خبر شهادت یونس را آوردند، پدر بچه‌ها پشت میکروفن مشغول حرف زدن بود که خبر را دریافت کرد و از همان جا خبر شهادت پسر سوم را هم اعلام کرد، بعد مسجد به هم ریخت از بس مردم ناراحت شدند. اما من به مردم گفتم که می‌دانستم بچه‌ها شهید می‌شوند.

شما جنازه هر چهار پسرتان را دیده‌اید، می‌خواهم بدانم وقتی برای آخرین‌بار به‌صورت آنها نگاه کردید به‌عنوان آخرین دیدار با آنها چه حسی داشتید؟

هیچی، فقط نگاه کردم.

یعنی بهت‌زده شدید؟

نه، گفتم که اینها ما را برای شهادتشان آماده کرده بودند.

آمادگی درست، اما به هر حال مرگ فرزند تجربه ناخوشایندی است.

بله، تحت‌تاثیر قرار گرفتم، اما فرزندی را که در راه خدا می‌دهی، خدا هم صبرش را می‌دهد. پیش از این‌که بچه‌هایمشهید شوند من خواب امامان و سیدهای زیادی را می‌دیدم. پیش از این که احمد شهید شود من خوابامام خمینی را دیدم که من به دست و پای ایشان بوسه زدم و گفتم آقا ما شما را در آسمان‌ها جستجو می‌کردیم و اینجا پیدایتان کردیم، ایشان هم گفتند چون شما مرا دوست دارید آمدم. منظورم این است که این خواب‌ها و افرادی که در خواب می‌بینیم به ما صبر می‌دهند.

 

پدر شهدا هم مثل شما فکر می‌کرد؟

بله، حتی اگر یک موقع من بی‌تابی می‌کردم، ایشان مرا دلداری می‌داد و می‌گفت باید صبر کنی.

خیلی دل تنگشان می شوید؟

بله ، دلم برایشان تنگ می‌شود، مگر می‌شود دلم تنگ نشود. همان زمان یک خانمی‌ به من گفت ما شنیدیم تو اصلا گریه نمی‌کنی که من گفتم مگر می‌شود گریه نکرد. پسرم علی وصیت کرده بود که مادر می‌دانم تحمل مرگ من سخت است، اما به یاد 14 معصوم و شهدای کربلا صبر کن و اجازه نده دشمن گریه تو را ببیند. جنازه علی را که آوردند من صورتش را بوسیدم،خیلی خنک بود، آن‌قدر خنک که جگرم خنک شد. اما اجازه ندادند صورت بقیه پسرهایم را ببوسم چون گفتند احتمال دارد شیمیایی شده باشند.

حتی پسر چهارمتان محمد؟

بله. محمد را یک تک تیرانداز کشته بود، گلوله خورده بود به دهانش و از سرش آمده بود بیرون. محمد تخریبکار بود و لحظه‌ای که از پشت خاکریز بیرون آمده بود تیر خورد.

وقتی احمد به‌عنوان اولین پسر خانواده شهید شد، واکنش برادرهایش چه بود؟ برای رفتن به جبهه سست نشدند؟

احمد به برادرهایش وصیت کرده بود که آقا را تنها نگذارید. زمانی که احمد شهید شد، علی تازه دیپلم گرفته بود و گفت نمی‌گذاریم تفنگ برادرم روی زمین بماند و بلافاصله رفت به جبهه. یونس هم دانش‌آموز راهنمایی بود که به جنگ رفت، 18 سالش بود که شهید شد، اول هم قبولش نمی‌کردند، اما آن‌قدر رفت و آمد و اصرار کرد تا بالاخره اعزام شد.

 

محمد، آخرین پسر هم حتما پیرو همین تفکر بود؟

محمد استاد اسلحه بود. چند هزار نفر از محمد نحوه کار با اسلحه را یاد گرفتند. بعد هم که شهید شد چندین کتاب قطور مربوط به اسلحه را تحویل سپاه دادیم.

محمد کی و کجا شهید شد؟

کربلای هشت. قرار بود شش ماه جبهه بماند و بعد به دانشگاه برود، اما سر شش ماه جنازه‌اش آمد.

پس به دانشگاه نرسید؟

به دانشگاه نرسید، اما به دانشگاه خودش رسید.

حالا سال‌ها از آن روزها که شما خاطراتش را تعریف می‌کنید می‌گذرد. تا به حال شده در خلوت خودتان به این چهار پسر فکر کنید؟

بله، فکر می‌کنم، اما خدا را شکر می‌کنم که اگر بچه به من زیاد دادی، به راه خوبی رفتند.

چند فرزند دارید؟

ده تا، شش پسر و چهار دختر که چهار پسرم شهید شدند و یک دخترم که چند سال پیش باردار بود ، تصادف کرد و همراه فرزندش فوت کرد.

برای مرگ دخترتان ناراحت شدید؟بسیار زیاد.

گریه هم کردید؟زیاد.

الآن که سال‌ها از پایان جنگ می‌گذرد چه حسی به جنگ دارید؟

من اصلا به این چیزها فکر نمی‌کنم وبابت جنگ از کسی طلبکار نیستم، اما دیده ام کسانی را که پشیمان شده‌اند. بعضی‌ها به من می‌گویند حیف از بچه‌هایت نبود که رفتند، اما من بدم می‌آید و می‌گویم بچه‌ها را در راه خدا داده‌ام. یک نفر در محله ما هست که دائم بی‌قراری می‌کند، اما من می‌گویم خودت را بی اجر نکن، می‌دانی بچه‌هایت کجا رفتند؟

 

تا به حال خواب پسرهایتان را دیده‌اید؟ می‌خواهم بدانم آنها را در چه فضایی می‌بینید.

من خیلی کم خوابشان را می‌بینم، در حد چند صحنه کوتاه. شاید برای این که با رفتنشان کنار آمده‌ام و برایشان بی‌تابی نمی‌کنم سراغم نمی‌آیند. اما خواب شوهرم را زیاد می‌بینم.

پس برای شوهرتان بیشتر بی‌تابی می‌کنید تا پسر‌ها؟

بله، چه کسی دوست دارد شوهرش کنارش نباشد و تنها باشد؟

می‌دانید برخی مردم در مورد خانواده شهدا چطور فکر می‌کنند، مثلا می‌گویند اگر یک یا چند عضو خانواده را از دست داده‌اند لااقل چیزهای خوبی عایدشان شده است.

بله، این حرف‌ها به گوش ما هم می‌رسد، اما خدا شاهد است که تا به حال هیچ چیز از بنیاد نگرفته‌ایم. یک زمانی بنیاد به خانواده‌های شهدا 200 هزار تومان می‌داد، برخی که از این موضوع باخبر شده بودند، گفتند معلوم شد برای چه ناراحت نیستید، هر کسی این پول‌ها را بگیرد ناراحت نمی شود. من هم گفتم امیدوارم از این پول‌ها قسمت شما هم بشود. عده‌ای هم به ما گفتند خانه‌تان را که ساخته اید از پول‌هایی است که بنیاد به شما داده، در حالی که ما یک زمینی در سعادت آباد داشتیم و آن را فروختیم و این خانه را ساختیم. من از این زخم زبان‌ها زیاد شنیدم، اما به خدا واگذارشان کرده‌ام.

 

چرا از تسهیلاتی که بنیاد به خانواده شهدا می‌دهد مثل وام، سفرهای زیارتی و... استفاده نکردید؟

البته چند بار مشهد رفتیم، مکه هم رفته‌ام، زمان ریاست کروبی بود، او خیلی برای خانواده شهدا زحمت می‌کشید، اما حیف که آخرش همه چیز را به باد فنا داد. البته من طرف خدا هستم و به چپ و راست کار ندارم .

اخبار مربوط به صدام را پیگیری می‌کردید؟

بله، همیشه پیگیر بودم.

پس می‌دانید سرنوشتش چه شد؟

بله، دستگیرش کردند و بعد هم اعدام شد. خداوند تقاص این دنیا را از او گرفت تا بماند برای آن دنیا.

از مرگ صدام خوشحال شدید؟

از ذوق نمی‌دانستیم چه کار باید بکنیم.

نظرتان در مورد اعدام صدام چه بود؟ باورش کردید؟

راستش را بخواهید نه، هنوز هم شک دارم که مرده باشد. نمی‌دانستم خود صدام بود یا یکی از بدل‌های او.

در بین سیاسیون دنیا کسی هست که شما مثل صدام از مرگش خوشحال شوید؟

نه، من از مرگ کسی هیچ‌ وقت خوشحال نمی‌شوم. البته آرزو دارم اسرائیل و آمریکا زیر و رو شوند، همین طور کسانی که مسبب جنگ ایران و عراق و کشتار این همه جوان شدند، اما به جز این ها از مرگ و نابودی کسی خوشحال نمی‌شوم.

 

اگر دوباره جنگ بشود خانواده شما مشارکت می‌کنند؟

اگر باز هم این اتفاق بیفتد من اگر بتوانم خودم اسلحه در دست می‌گیرم و می‌جنگم، اما این که خانواده‌ام بیایند تصمیم با خودشان است. من این را به رئیس‌جمهور قبلی و فعلی هم گفته‌ام و ترس از مرگ ندارم.

برای خدا به جنگ می‌روید یا برای وطن؟

اول برای خدا و اسلام و بعد هم برای وطن.

روزنامه جام جم/ 12 مرداد 1393 ص7